روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

وبلاگ "روزگار دو مهندس" دربردارنده خاطرات و نظرات یک دختر و پسر مهندس است...

تفکیک جنسیتی
آخرین حرف هـا
ریز مکالمات
  • ۷ شهریور ۰۰، ۱۹:۱۷ - نباتِ خدا
    😂😂😂
راویان
نشان‌واره
روزگار دو مهندس

۴۹ مطلب توسط «زهرا» ثبت شده است

1) از طریق این سایت های اینترنتی برای بار دوم یه پروژه برداشتم. بعد از انجام دادنش برای طرف که خیلی هم مودب بود و انگار پشتیبان قلم چی بود طرف غیبش زد به مدت یک ماه و نیم!!!

حالا از صد تومن فقط ده تومنش که پرداخت امن بوده بهم تعلق میگیره!


 مسئول سایت هم میگه تنها راهش اتمام پروژه و برداشتن همون ده تومن هست (گریه حضار لطفا) :'((((((



2) برای بار دوم با آقای همسر در رسیدن دو جوان به هم تلاش کردیم(البته این مورد خودشون از قبل تلاششونو کرده بودند ما فقط نقش واسطه و حالا نظرت چیه داشتیم :/ )

ایشالا اگه خیره جور بشه ماهم یه عقدی عروسی چیزی بیفتیم *__*. اون خاطره ی بد هم از ذهنمون پاک شه :))))



3) این شش ماهی که پیش خونواده هستم بعد از چهار سال، هربار برا بابام چایی یا چیزی بردم اعلام پشیمونی کرده از شوهر دادنم. آخه قبل از ازدواج و دانشگاه، فقط کله ام تو کتاب بود و بسی تنبل بودم در امور خانه داری -__- . اینه که بود و نبودم  زیاد حس نمیشد :دی

دیشب هم میگن: تا سال 97 از عروسی خبری نیست تا من بازنشسته بشم. میگیم چرا؟! میگن مامانت تنها میمونه :/ 

از همین تریبون اعلام میکنم همسر هم درجریان باشند برا سال97 به بعد برنامه ریزی کنن :)


توضیحات:

+ حرف پدر شوخی بود البته :)

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۳
️️ نوشته شده توسط زهرا


چند شب پیش ها حال دل حسابی خراب بود و دنیا شده بود قد یه قوطی کبریت و اینجانب هیییچ فکر مثبتی پیدا نمیکردم قبل خواب که یکم آروم بگیرم و خوابم ببره

قبلنا، خیلی قبلا ترها وقتی به چنین جاهایی از زندگی میرسیدم که رویاهام بی رنگ می شدن و دست های زندگی گلومو فشار میداد، برای اینکه خوابم ببره سعی میکردم همه چیییی رو برای لحظاتی فراموش کنم و به یه چیز کاملا غیر مرتبط فکر اونم. اونم بی هیچ چون و چرایی. اون موقع ها به عروس شدن فک میکردم.به لباس عروس و شب عروسی و مهمونیش

به عنوان یه دختر هیییچ وقت هیییچ رویایی درباره عروس شدن و زندگی مشترک نداشتم و این فکر انقدر جدید و دور بود برام که حواسمو پرت کنه و خوابم ببره ...

الان که خود عروسی هم شده مسعله  هیچ چیزی پیدا نمیکردم برا منحرف کردن ذهنم تا اینکه ذهنم رفت سمت اولین ناهاری که قراره برای آقای همسر درست کنم!

واقعیتش این فکر مال من نبود و اگه صد سال دیگه هم عقد بودیم هیچ وقت به ذهنم نمیرسید تااون موقعی که باهاش مواجه بشم 😐. این فکر مال دورهمی های خوابگاه بود. وقتی با بچه هاتصمیم میگرفتیم برای پررو نشدن همسر آیندمون اولین ناهار رو یتیمچه بهش بدیم و های های میخندیدیم....!


خلاصه کلی فکر کردم و دیدم از قضا غذای مورد علاقه همسر یتیمچه هست. ولی خب قطعا بنده به گرد پای مادر شوهر عزیزمم نمیرسم در درست کردن این غذا

گرچه چندباری بالای دستشونم وایسادم و فوت و فنش رو بهم یاد دادن اما خب حریف قدری هستن و زیاد صلاح نیست در اولین حرکت رقابت رو به جاهای باریک برسونم!

اون شب که این فکر منو خوابوند

اما حالا برام مسعله شده

واقعا چی درست کنم اولین ناهار؟

نظر شوما چیه؟



۲۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۴
️️ نوشته شده توسط زهرا

بله. جانم برایتان بگوید، پارسال همین موقع ها بود که بنده شب سوار اتوبوس شدم به مقصد دانشگاه و صبح خسته و خورد رسیدم و ازونجایی که فرداش اولین امتحان پایان ترمم بود و اصلا اون درس رو نخونده بود شروع کردم به خوندن...ولی لامصب خستگی مراسم عروسی پریشب و خواب کم توی اتوبوس دیشب نمیذاشت درس بخونم و هی چشمام بسته میشد...این شدکه تصمیم گرفتم پاشم برم تو راهرو خوابگاه و راه برم و بخونم...توی پاگرد مشغول خوندن بودم که تشنم شد و رفتم بالا آب خوردم و حین پایین اومدن از پله جزوه رو گرفته بودم جلوم و میخوندم که ناگهان...!

۱۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۹
️️ نوشته شده توسط زهرا
می خواستم یکم از مسائل و مشکلات زندگی براتون بگم. گفتم چقدر حرف های ناراحت کننده بزنیم واقها؟!
بخشی از کَل کَل های جناب همسر و بنده تقدیم به شما
واسه اون مخاطبایی که گفتن سوتاییاتونم بذارید و...
گرچه نمونه ای از ظلم به خانم ها هست 
ولیییییییییییییییییی
صرررررفا جهت خنده :))))


مکالمه یک زوج مهندس



۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۶
️️ نوشته شده توسط زهرا


-خانم زهرا "زوج مهندسیانی"؟
+بله بفرمایید
-از شرکت آرین تماس میگیرم
+(آرین کدومش بود؟!)بله؟
-یادآوری میکنم درباره کلاس امروز ساعت سه...
+(آها اون جعبه سازیه 😅) بله بله. میام حتما

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۴
️️ نوشته شده توسط زهرا


از شب های سرد زمستون 93 بود، و مامانِ عاطفه مهمون اتاقمون بود...
باوجود سن کم رگ قلبش گرفته بود و برای دو روز بعد نوبت آنژیوگرافی داشت...
همه سرشون به کتاب و درس گرم بود و اتاق ساکت ساکتِ که یهو متوجه حالت غیرطبیعی مامانِ عاطفه شدیم، انگار نفسش گرفته باشه، نمیتونست حرف بزنه و بی حال افتاد!

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۰
️️ نوشته شده توسط زهرا

چند روزه همسر سرش بسی شلوغه، اینه که من مسئولیت آپ ها پیاپی را بر عهده میگیرم و شما باید تحمل کنید تا ایشون برگرده indecision

.

.

منم موضوع ندارم اپ کنم، هی خاطرات میذارم، بخونید بخندید، منم به هدفم برسم و یه دفتر خاطرات مجازی بسازم :)

پیشنهاد میکنم آقامون این بخش رو نخونن چون یه سری مسائل قبل از تاریخ این خاطره رخ داده بوده که بعدا خواهم نوشت، از جمله اینکه چرا، چه طور، چگونه و چه زمانی من قبل از ازدواج به ایشون علاقمند شدم blush و چرا، چه طور، چگونه در زمان خاستگاری این علاقه پنهان شده بود یا حتی نبود... (قضیه پلیسی شد cheeky)

۲۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
️️ نوشته شده توسط زهرا

نتیجه ی آزمایش خون رو گرفته بودیم و مشاور ژنتیک بعداز کلی گیج شدن از نسبت های پیچیدگی خانودگیمون عددی رو حساب کرد و گفت به احتمال اینقده بچتون منگل میشه و ما اومدیم خونه و لیست مهمونای مراسم رو نوشتیم 😊

۲۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۸
️️ نوشته شده توسط زهرا

اولین بار که این تاپیک رو صفحه ی اینستای وبلاگ نویس مورد علاقم دیدم، فکر کردم چه بیخود! و چه مسخره!

چند روز روند شکرگذاری رو پیگیری کردم و باوجودی که مثل هر بنی بشری خودم رو نیازمند معجزه میدیم از انجام ش سر باز زدم، چون به نظرم بیشتر خرافه بود تا هرچی!

تااااا اینکه

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۳
️️ نوشته شده توسط زهرا

آغا متوجه شدیم گرفتگی دل یه چیز عمومی شده واس ما

کاری به جمعه و پنج شنبه و غروب و طلوع هم نداله :(

کلا چندروزه دلم شددیییید گرفته

دراین حالات دل گرفتگی که هرازگاهی واسه همه ادما رخ میدهد، یه چیزی هست که حال آدمو جا میاره حتی واسه چند لحظه محدود...انگاری همه مشکلات و کلافگی هات یهو محو میشن و ذهنت روشن میشه و ناخواسته لبخند میاد رولبت!

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۲
️️ نوشته شده توسط زهرا