نتیجه ی آزمایش خون رو گرفته بودیم و مشاور ژنتیک بعداز کلی گیج شدن از نسبت های پیچیدگی خانودگیمون عددی رو حساب کرد و گفت به احتمال اینقده بچتون منگل میشه و ما اومدیم خونه و لیست مهمونای مراسم رو نوشتیم 😊
گفتیم بریم خرید، گفتم اینجوری که من روم نمیشه! یه صیغه محرمیتی چیزی بخونیم بعد بریم، رساله رو باز کردیم ولی باز مطمعن نبودیم، بابا تماس گرفت با دوست روحانیش و اون گفت مگه عقد به این زودی نیست؟ مهریه ای مشخص کنید و زنگ بزنید تلفنی صیغه عقد داعم بخونم 😅
واینگونه بود که ساااادده ترین مراسم عقد در منزل ما با حضور پدرمادر و برادر عروس و مادر داماد و اجازه ی تلفنی از پدر داماد برگزار شد😁
بعد مامانم میگه بدو برو چادر بپوش بیا تو عکس بهتره 😂😄
فاصلمون رو مبل دو نفره و حالت پاهامون که کاملا شدت استرس رو نشون میده 😓 شد سوژه...
خیلی زود حلقه رو پسندیدیم و خریدیم و چون دیروقت بود بقیه برگشتن خونه و ما رفتیم دفتر بله برون بخریم...
انقدر گرم حرف شدیم که آدرس رو اشتباه رفتیم، بعد من همش ترس داشتم دیر بشه زشت بشه جلو خونواده هامون به همین خاطر یه نفس آب هویج بستنی مو خوردم و گفتم بریم!😅
حالا اینقده هول هولکی شده بود عقدمون هیچکی خبر نداشت جز اقوام درجه یک. یه قانونی هست میگه وقتی نباید همه آشناها رو تو خیابون میبینی!
طبق همین قانون وقتی دست اندر دست از خیابون عبور میکردیم حس کردم شش جفت چشم فوکوس کردن رومون و ناگهان متوجه دختر عمو ها و زن عموی مادرم شدم...دیگه مونده بودم چیکار کنم رفتم جلو سلام کردم اشاره کردم به امین و گفتم پسر عموم😁😂
و اون شد اولین و آخرین باری که من اون جمع رو تو خیابون دیدم😯😐
ینی بد وضعی شده بود. نه روم میشد جلو اونا بگم پسرعموم بگن با پسر عموش رفته خرید اونم کیییی!!
نه روم میشد جلو امین بگم نامزدم یا شوهرم آخه فقط چند ساعت از محرمیت میگذشت...
خلاصه نفهمیدم چه جوری خدافاظی کردیم و رفتیم خونه و هنوز مامانم درو باز نکرده بود گفتم زود باش بزنگ زنمو توضیح بده که مررردم از خجالت😁😂
http://kamoziad.blog.ir/