بله. جانم برایتان بگوید، پارسال همین موقع ها بود که بنده شب سوار اتوبوس شدم به مقصد دانشگاه و صبح خسته و خورد رسیدم و ازونجایی که فرداش اولین امتحان پایان ترمم بود و اصلا اون درس رو نخونده بود شروع کردم به خوندن...ولی لامصب خستگی مراسم عروسی پریشب و خواب کم توی اتوبوس دیشب نمیذاشت درس بخونم و هی چشمام بسته میشد...این شدکه تصمیم گرفتم پاشم برم تو راهرو خوابگاه و راه برم و بخونم...توی پاگرد مشغول خوندن بودم که تشنم شد و رفتم بالا آب خوردم و حین پایین اومدن از پله جزوه رو گرفته بودم جلوم و میخوندم که ناگهان...!
نفهمیدم چی شد...خودمو که پیدا کردم پایین پله ها افتاده بودم درحالیکه از درد پا مینالیدم و جزوه ام پخش زمین بود...اینقدر دردم شدید بود که پشت سرهم میگفتم خدایا فقط نشکسته باشه...فقط نشکسته باشه!
شانس ما پشه هم پَر نمیزد بیاد جمعممون کنه...لنگان لنگان پاشدیم رفتیم اتاق و اصلا به روی خودنونم نیوردیم چی شده بلکه خوب شیم!
مدتی گذشت و بدتر شد که بهتر نشد...زنگ زدم مامانم و گفتم دسته گل به آب دادم و خوردم زمین ولی نگفتم از پله سقوط نمودم، تجویز ویکس و بستن نمود ولی پای ورم کرده ام تحمل بستن نداشت...نماز که خوندم بدتر شد و نتونستم ناهارمو تموم کنم...
حالا همه هم درگیر امتحانات نمیشد توقع داشت پاشن با من بیان بیمارستان...
ولی عاطی باوفا که بیشترازهمه امتحان پشت سرهم داشت داوطلب شد و زنگ زدن آمبولانس خوابگا اومد منو گذاشتن توش و رفتیم بیمارستان دانشگاه...
موقع رفتن میخاستم کفش بپوشم بچه ها گفتن نه دمپایی بپوش. اینقد آمبولانس یا بهتر بگم نعش کش(فقططط تخت داشت) مارو تکون داد و بالا پایی انداخت که اشک و خندمون قاطی شده بود وقتی رسیدیم جلوی اتفاقات دمپایی رو به شستم نزدیک میکردن جیغ میزدم از درد و پام حسابی ورم کرده بود...
برعکس درب اتفاقات هم پله میخورد و ویلچرهم بهمون ندادن و بنده لی لی کنان پله هارو بالا پریدم و یه جمعیت بیشعوری هم وایساده بودن تماشا و پچ پچ...
خلاصه وارد شدیم و من نشستم رو صندلی دوستم رفت نوبت بگیره. یهو در باز شد و یه تخت آوردن روش یه دختر جوون که خودکشی کرده بود با قرص وباوضع بدی صاف گذاشتن جلو ما و پشت سرش بابا مامان نسبتا پیرش تو سر زنان وایسادن...خلاصه منم درد خودم یادم رفت زدم زیر گریه برا اون بدبخت و بیشتر برا باباش...
بعد اون موقع آنفولانزایی مد بود یه آنفلونزایی اومد نشست بغل دست ما :/
حالا طرفم نوبت نمیداد میگفت باید خودمو ببینه! هیچی دیگه پامو که نمیتونستم زمین بذارم، جلو جمعیت لی لی کنان رفتم تا خانوم منو ببینه و مطمعن شه! خلاصه رفتیم تو اتاق پزشک و دکتره هم گیر داده بود شکمت چیزیش نشده؟باید اسکن شکمی بشی و... حالا من میگم دارم از درد پا میمیرم دکتر جان.شکمم چیزیش نیس کو حرف شنوا
دیگه دکتره دلش سوخت دوستمو فرستاد بره ویلچر بگیره بریم عکس از پا وتااون موقع منم رو تخت موندم و شاهد مریض بعدی بودم
دختری بود پونزده شونزده ساله با فرق شکافته و خانمی که ظاهرا مادرش بودو میگفت دختره خورده زمین پایه صندلی رفته تو سرش 0__o
یه چیز ضایعی اصا. خلاصه دکتره چندبار تکرار کرد که زدنت یا خوردی زمین و هربار مامانه گفت نه خورده زمین تا دکتر عصبانی شد و بهش گفت شات آپ بذار خودش بگه و دختره گفت "نه با توتالکور زدن تو سرم" البته ما تاالان نفهمیدیم این توتالکور چی بید ولی تا ته جگرمان برای دخترک سوخت و کباب شد!
دوستمان رسید و هن هن کنان ما را برد رادیولوژی و یه خانومی بود گفت پاتو اینوری کن اونوری کن و منم با اشک و آه اطاعت کردم و یه چپه دستمالم بهم داد و برگشتیم پیش دکتر که گفت اینکه اسم پسره رو عکسه و فهمیدیم اشتباه دادن اصا و خودش برگشت درست کرد و گفت شکستگی نداره یه بسته یخ بگیر بذار روش تا نیم ساعت ببینیم چی میشه! خلاصه نشوندمون وسط سالن انتظار و یخ گذاشتن رو پام و حالا هی درد پام بیشتر میشد تا جایی که کل پام درد داشت و البته ما بیدی نیستیم با این بادا بلرزیم و این درد غربتِ بود که داشت خفمون میکرد -__-
خلاصه دکتر صدا زدیم که بابا بدتر شد و اونم رفت متخصص خاک برسری رو آورد و اون بیشعور گرفت پامو یه چرخ داد و دیگه دلم دود آورد و با همه خجالت و قباحت و این حرفا گرفتم مچ دستشو پرت کردم اونور اونم سرم داد زد که خانوم چته بذار کارمو بکنم و حالا همش وسط سالن انتظار -__-
خلاصه تجویز مجدد عکس نمودن و رفتیم دوباره اینبار یه پیرمرد غرغرو بود که اونم گرفت مچ پامو یه چرخ داد وقتی تموم شد رفتم بیرون دیدم دوستم از داد و بیداد من گریش گرفته طفلک...
خلاصه گفتم پاتو آتل ببند رفتیم آتل ببندیم یه پیرزن اونجا بود بنده خدا داشتن بخیه های سرشو که زیاد هم بود میکشیدن. آروم و بی صدا نشسته بود. منم بااون پام گریه ای میکردم که نگو. آتل بستن تا زانو و رفتیم نشستیم تو انتظار دوستم بره حسابداری که یه دختر جوون رو آوردن آپاندیسش زده بود بالا و اِی داد میزد، خلاصه کلی هم بااون بی نوا گریه کردیم و دوستم اومد گفت شددویست تومن 0__o
گفتم همین آتله و دوتا عکس؟؟ گفت آره گفتن حوادث بوده بیمه قبول نمیکنه...!
دیگه منکه با همه مریضای اورژانس یدور گریه کرده بودم، چشمه اشکم خشکید بااین خبر:/
زنگ زدیم نعش کش عزیز اومد دنبالمون و بهش گفتیم اول بریم داروخونه یا کالای پزشکی من عصا بخرم و گفت باشه هرجا بخوای میبرمت و یکم بعد وایساد درو باز کرد دیدیم تو خوابگاس :/
گفت ویلچر داریم اینجا و عصا نمیخای و ویلچره قربونش برم خالی خالی هم راه نرفت و یه ژلوفن داد به من و رفتیم خوابگاه و نشسته وار رسیدم به طبقه خودمون و بچه ها صندلی آوردن نشستم روش کشوندنم تا اتاق :/
بعدا فهمیدیم توی پرونده ما بستری شده بودیم وشماره تخت هم داشتیم و نمیدونستیم و این شده بود هزینه زده بود بالا. درحالیکه کلا کف راهرو پلاس بودیم..!
مامان عزیزترازجان که طی این مدت هی زنگ زد و دوستم جواب داد راه افتاده بود و بنده خدا آخر شب خودشو رسوند به ما و حسابی نجاتم داد تو ایام غمبار امتحانات...
+جمله ی عنوان هم از دوست خوبم دوشب قبل از وقوع حادثه است که صمیمان ازش تشکر میکنم :/