روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

وبلاگ "روزگار دو مهندس" دربردارنده خاطرات و نظرات یک دختر و پسر مهندس است...

تفکیک جنسیتی
آخرین حرف هـا
ریز مکالمات
  • ۷ شهریور ۰۰، ۱۹:۱۷ - نباتِ خدا
    😂😂😂
راویان
نشان‌واره
روزگار دو مهندس
👩‍

خاطره نوشت 0

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

چند روزه همسر سرش بسی شلوغه، اینه که من مسئولیت آپ ها پیاپی را بر عهده میگیرم و شما باید تحمل کنید تا ایشون برگرده indecision

.

.

منم موضوع ندارم اپ کنم، هی خاطرات میذارم، بخونید بخندید، منم به هدفم برسم و یه دفتر خاطرات مجازی بسازم :)

پیشنهاد میکنم آقامون این بخش رو نخونن چون یه سری مسائل قبل از تاریخ این خاطره رخ داده بوده که بعدا خواهم نوشت، از جمله اینکه چرا، چه طور، چگونه و چه زمانی من قبل از ازدواج به ایشون علاقمند شدم blush و چرا، چه طور، چگونه در زمان خاستگاری این علاقه پنهان شده بود یا حتی نبود... (قضیه پلیسی شد cheeky)

 

توی حرم امام رضا نشسته بودیم، رواق امام خمینی...وقت نماز ظهر و عصر بود... اون سفر بی قرار تر و بی اعصاب تر از همیشه بودم...مامانم گفت یه چیزی میخوام بهت بگم...فهمیدم چی میخواد بگه...بغض کردم...گفت پسر خیلی خوبیه...این دوره زمونه پسر خوب پیدا نمیشه...خودت که دیدی این چند وقته(اشاره به موضوعی خانودگی)

با بغضی که حالا اشک هم بهش اضافه شده بود، گفتم اون پسر خوب نیست! شما نمیدونید...اون خوب نیست! (خدا منو ببقشه، میگم بعدا چرا این حرفو میزدمdevil)

 

و دستمو گذاشتم رو صورت مامانم که هیچی نگو و خودمم های های گریه کردم...

یک روز گذشت...یادم افتاد به قولی که تازه به امام رضا داده بودم...قول بزرگم...ولی روم نمیشد به مامانم بگم باز درباره اون موضوع صحبت کنیم...

بعد از نماز عشا که از حرم برمیشگتیم مامانم گفت فکراتو کردی؟ گفتم آره و واقعا نمیدونم چه طور نظر شماها درباره ی ازدواج من برگشته...و باید باهاتون صحبت کنم و قرارمون شد فردا بعد از نماز صبح... (خونواده ام شدیدا معتقد به ادامه تحصیل و ازدواج بعد از اون بودند)

آفتاب تازه داشت طلوع میکرد که توی صحن سقاخون نشستیم به حرف...طبق معمول که تا صحبت خاستگار میشد من بغض میکردم، بغضم اومد و برای اولین بار اجازه دادم اشک هام راحت بریزن...

 

گفتم تو خودت میگفتی پسر تا کار نداشته باشه نباید بره خاستگاری! اون که داره درس میخونه، هنوز سربازی نرفته، شغلم نداره !!! (اینارو میگم که هم آقا پسرا نترسن و به پشتوانه خانوادشون برن جلو و هم خانوم دخترا فرصت بدن به جوونایی که سنشون کمه و هنوز به همه جاهایی که باید نرسیدن و چه شیرینه آدم از سن کم و صفر شروع کنه و باهم به هرجایی برسن...)

 

یکی دو ساعت حرف زدیم و من اشک ریختم و حرف زدیم و یه خادم حرم هی دورمون میگشت و نگاه مهربون میکرد...و من فکر میکردم الان پیش خودش درباره ما چی فکر میکنه!!!

آخرش مامانم گفت، عموت گفته تکلیف مارو مشخص کنید!

و باهمین یه جمله من افتادم تو هول و ولا :/

 

فکر کردم و فکر کردم و گفتم باشه بیان حرف بزنیم....و درست همون روزی که قرار بود بابام به عموم بگه بیان من پشیمون شدم و گفتم نه!

نمیخام اصلا...

 شما خودتون گفتید تا ارشد نخونی شوهرت نمیدیم و خلاصه کلی لوس بازی ^__^

دوباره مامانم حرف زد باهام و راضی شدم...بعد هم بابام باهام حرف زد که اصلا فکر روابط ما نباش و من دخترم برام از همه چیز مهم تره و گرچه عموت حق پدری گردنم داره ولی اگه تو بگی میگیم نه و اصلا مهم نیست چی پیش بیاد!!!

خلاااااصه...

 

عصر یه روز شهریوری وقتی داشتن کوچمون رو آسفالت میکردن و من یه ترجمه سخت قبول کرده بودم حسابی مشغول بودم امین آقا و مامانشون اومدن خونمون...

خاستگاری که شبیه هیچ کدوم از خاستگاری های مرسوم نبود و زهرایی که تاحالا به ازدواج به این صورت و به این سرعت فکر نکرده بود و سوالاتی که به کمک مامان بابا و اینترنت نوشته شده بودن توی دفترچه ^__^

 

گفتن برید تو اتاق صحبت کنید...کل صحبتامون شد چهل و پنج دقه تا من بغهممم این امینی که جلومه هیچ شباهتی با پسرعموم نداره!

سعی میکردم بین صحبت ها یکمم به خودش و قیافش دقیق شم 

و نمیدونم از شدت استرس چشام نمیدیید که فک میکردم چقد کوچولو شده :دی

ینی من سر بزیر همیشه فکر میکرم امین بنده خدا خیلی گنده اس :/

بعد هم پیرهنشو که عاااشخشم و جوراب سفید تمیزی که هیچچ شباهتی به جوراب های داداشم نداشت :/ توجهمو جلب کرد...

نمیدونم چرا یه عمر اینارو ندیده بودم cool

 

یادم رفت بگم وقتی رفتیم تو اتاق من گفتم دفترچم یادم رفت و برگشتم برم بیارم و امین همیشه میگه چقدر اون لحظه ترسیدم که وااای کلی سوال!

خلاصه باوجود سن کمش اینقدر بزرگونه حرف زد که من گاهی نفهمیدم چی میگه و یادمه گفت شما زندگی مشترک رو چه طور میبینید یا یه هم چین چیزی که نگاه کردم به دفترچم و چیزایی که مامانم گفته بود و رو گفتم -__-

بعله...آمادگی در حد صفر!

قبل ازینکه خاستگار بیاد استخاره سر خود کرده بودم ولی متاسفانه دقیق آیه اش یادم نیست ولی یادمه یه تکه گفته بود " اهدنا الصراط المستقیم" یا هم چیزی و من به فال نیک گرفتم....بعد از امین پرسیدم هدفت از زندگی چیه؟ توی جملاتش گفت صراط مستقیم خلاصه اینقدددر این جمله و این اتفاق برای من مفهوووم داشت خدا میدونه چقددددر نظرم به این ازدواج مثبت شد!

ادامه دارد...

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۳
️ نوشته شده توسط زهرا

نظرات  (۲۷)

وای خدا... چه شیرین 😍😍
خدا شما رو برا هم نگه داره :))
ممنون عزیزم😍😍
زنده باشی 
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۲ ابو اسفنج بلاگفانی
نفس تنگی گرفتم خوندم اینو! خخخ. خدا برای هم حفظتون کنه. کم پیدا میشن زوج های عاشقی مثل شما. عشقتون پایدار.
😅😅😅
کلی سعی کردم مختصر بشه واسه همین تو یه خط ده تا جمله هست که ده تا کار توش انجام شده
حق میدم نفس تنگی بگیرین😅
ممنون و متشکریم از لطفتون😌💜
اخی:)عزیزم
میشه بپرسم اونموقع اقاتون چندسال داشتن خودت چندسال؟'
بعله
من بیست و نیم بودم آقامون بیست و چهار
البته بگم آقا رکورد ازدواج در سن کم رو در فامیل دارن😅

امین: عجباااا! اگه شما بیست و نیم بودی خب منم بیست و سه و نیم بودم خب!
۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۳ سیّد محمّد جعاوله
زندگیتان پر از عشق
سپاس 😊
۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۷ گیره 📎📎
خوشبخت و سعادتمند باشید ان شالله:)))
ممنون گیره جانم... ^__^
هم چنین تو :)
۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۱ علیرضا امیدیان نسب
خخخ  خوشبخت باشین کنارهم
براتون دعا میکنم
ممنون و متشکر
محتاج دعاتون و دعاگوتون هستیم :)
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۸ یا فاطمة الزهراء
ای جانم :)) 
پس حسابی ناز کردیا
ولی چه کم :|
من معمولا انقد سوال دارم حداقل دو ساعت باید جوابگو باشه شخص :)) 
^__^ حسابی 
من اصلا سوالی نداشتم :/
چون تا اون موقع ابدا به طور جدی به ازدواج فکر نکرده بودم...
فقط سه تا شرط گذاشتم براشون...
سوالا رو بیشتر همسر پرسید
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۱ خانوم بلوط
ای جانم :)
تا باشد از این خاطره ها :)

انشالله خوشبخت بمونید برای همیشه :)
ممنون بلوط خانوم 😍💜
ان شاالله کمک کار هم باشید برای اخرت..
همانگونه که اقا و مولامون امیرالمونین علیه السلام
فرمودند:زهرا را کمک کار اخرت یافتم.
ان شاالله...
ممنون از دعای خوبتون💜
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۵ منتظر اتفاقات خوب
بازم این پست ها بنویسید.:)))
ان شاالله خوش بخت شید.
مرسی از حمایتتون 😍
چشم حتما
داستان ما ادامه دارد...
۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱ حامد عبدالهی
واقعا خوش بحالتون
من که قسمت نشد این لحظه رو ببینم. یعنی ...
بی خیال
واقعا خوش به حال آقا امین که هم شما رو داره و هم خانواده ای که پشتش بودن.
خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه
عشقتون پردوام و بی زوال
من به قسمت خیلی اعتقاد دارم...
توکل کنید به خدا و بدنبال قسمتتون باشید...
ان شاالله به زودی بهش برسید...
ما دعاتون میکنیم
ممنون از دعای قشنگتون
۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۸ جودی آبوت
عزیزم :)
تشکر ک مینویسی ،من دوست دارم :)
یادمه وقتی اومدم وبتون،یکی از پست های ابتدایی که راجع ب تولدت بود رو نوشته بودی خوندم متوجه شدم ک فامیل هستید ولی نمیدونستم انقدر نزدیک
آخه تو پست کمک گرفتن برای کار درسی جوری بود ک حس کردم یه کمی باید دور بوده باشید
وای چقدر حرف زدم 😂😂 و آسمون ریسمون بافتم
ان شاالله خوشبخت باشید
منتظر ادامه ش میمونم 🌹
ممنون که میخونی جودی آبوت جان😍
و ممنون از حسن نظرت!
ما یکم خجالتی بودیم و خیلی حدود رو رعایت میکردیم در مجردی...به همین خاطر بنظر نمیومد دخترعموپسرعمو باشیم😅
ان شاالله شماهم با قسمت خودت خوش بخت بشی عزیزم😘
((((((-:خوشبخت باشین 

ممنون عزیزم :))))
سلامت باشیییییید
خاطراتتون همیشه خوندنیه
من به ندرت خاطره کسیو بخونم
شاد باشید :)
شما لطف دارید 😊
ممنون که میخونید
۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۳ دچــ ــــار
ناامید نشینا ولی آخه عروسی دخترعمو پسرعمو این همه خاطره گفتن داره آخه :))
خیییلی ممنون😊

امین: ناامید که اصلا نمیشیم! چون پشت حرفتون اصلا «فکر» نبود و فقط «حرف» بود!
یکم روی طرز تفکرتون به زندگی و اطرافیان تجدیدنظر کنید...
۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۶ هاژ محمود
سلام

بسلامتی

ان شاالله به پای هم پیر و خوشبخت بشین
سلام
ممنونم
سلامت باشید...
چقدر ساده و قشنگ :)
حسابی خوشبخت باشین همیشه :))))
چشماتون قشنگ میبینه 😊
ممنون و متشکر
۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۱ مجله ویترینو
روزگارتان پر از عشق و محبت ...
در پناه حق شاد و سربلند زندگی کنید ...
سپاس فراوان
هم چنین شما 😊💜💛💙
۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۸ حامد عبدالهی
من هم به قسمت اعتقاد دارم . ولی خب این دل آروم نمیشه :)
ان شاء الله
ممنونم از دعاتون. نشونه بزرگی قلب شماست...
سپاس بی کران
ان شاالله خیره...
دلت با یاد خدا آرام...
توکل به خودش کنید
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰ خانومِ حدیث ^_^
حسااابی شاد و خوشبخت  :))))
ممنوووون و متشکر
سلامت :))))
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۹ جودی آبوت
خواهش میکنم
ای جانم،از حجب و حیاتون بوده :)

من گاهی فک میکنم خدا یادش رفته جفت منو خلق کنه 😉
البته معتقدم به اینکه هر کسی یه قسمتی داره و تنهایی هم یک قسمت ه:)

بازم ازت ممنونم
یاعلی
خخخخ
من مطعنم خدا واسه هرکس بهترین شرایط رو برا رشد و کمالش درنظر گرفته 😉
بعضیا نیاز به نیمه ای داریم برا تکامل و بعضی هم کسی در حدشون نیست...
😂😂😂وااایی چقدر این خاطره شیرین و خوب بود:)
اولین پستی بود که ازتون خوندم، و به دل نشست:)
😀😂😀
خداروشکر که دوست داشتید😍😊
ممنون که به وب جدیدم سر زدی و اولین دنبال کننده بودی :)
دنبال میشی بااین وب
خواهش میشه 😊
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۶ بای پولار
خوبه هپی اند بوده این خاطرتون :)
راستی شما که می‌آن کامنت می‌ذارید توی وبمون. از کجا بدونیم کدومتونید؟!
بلی بسی هپی بود
بنده زهرا اسم بیان ام "زوج مهندس" و آیکون این عروسکی هست که اینجا میبینید،
آیکون جناب همسر هم که هرجانظر تایید کردن هست و دوتا قلب عروسکیه
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۸ 👒فیـــــروزه بانـــــو👒 :)
سیر تکاملی قیافه م
موقع خوندن این پست:
😐😐😞😞😃😃🤗🤗😂😂
+شــــاد باشید😊😊😊
😁😂😁😂
سلامت باشید😊😊😊😄
ووییی چه باحال:-)))
ازین خاطره ها دوووس:-))
خوشبخت بشین الهی🙏
باحالی از خودتونه😁
سپاس فراوان🙏
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۰:۲۸ فاطمه قاف
آخی :))))
چه شیرین بود ^_^
 

ان شاءالله خوشبخت باشید ❤
ممنونم سلامت باشید :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی