روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

وبلاگ "روزگار دو مهندس" دربردارنده خاطرات و نظرات یک دختر و پسر مهندس است...

تفکیک جنسیتی
آخرین حرف هـا
ریز مکالمات
  • ۷ شهریور ۰۰، ۱۹:۱۷ - نباتِ خدا
    😂😂😂
راویان
نشان‌واره
روزگار دو مهندس
👩‍

مادر-قلب-خوابگاه-غربت

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ق.ظ


از شب های سرد زمستون 93 بود، و مامانِ عاطفه مهمون اتاقمون بود...
باوجود سن کم رگ قلبش گرفته بود و برای دو روز بعد نوبت آنژیوگرافی داشت...
همه سرشون به کتاب و درس گرم بود و اتاق ساکت ساکتِ که یهو متوجه حالت غیرطبیعی مامانِ عاطفه شدیم، انگار نفسش گرفته باشه، نمیتونست حرف بزنه و بی حال افتاد!

من و مریم چهارطبقه رو یکی کردیم تا به شیفت برسیم و درخواست اورژانس بدیم و شیفت میگفت اورژانس فقط برا دانشجوهاست(فکر میکرد اینجوریه...بعضیا یه مسئولیت کوچیک دارن و اینقدر قوانین رو بر خودشون گنده میکنن که یه زنگ زدن به اورژانس براشون مسئله میشه و ممکن بود یه اتفاق بد و یه خاطره بد برا همه ثبت بشه از شیفت خوابگاه...) 😐

 

تا اون بخواد اجازه بگیره شماره ی 115 رو گرفتیم و اطلاعات رو دادیم، همون موقع خانم شیفتی اومد و بهمون گفت اورژانس خارج نمیتونه وارد محوطه خوابگاه و دانشگاه بشه!! و زنگ زده الان اورژانس از بیمارستان دانشگاه میاد، همینو به شخص پشت خط 115 گفتم و اون باهمه مسئولیت پذیری قابل ستایشش سرم داد زد که تو کاری به این چیزا نداشته باش فقط آدرس بده...

بعد یهو همون خانم شیفتی اشاره کرد تو نمازخونه یه خانم دکتر کلاس مشاوره فلان داره. همه دویدیم سمت نماز خونه و طی یه حرکت آرتیستی پریدیم وسط جلسه و خانم دکترو برداشتم بردیم بالا سر مریض، تا رسیدیم بالا ناله های عاطفه و گریه های یواش یواش بچه ها بلند شده بود...

 


پیج کردن که آمبولانس اومده، دوتا آمبولانس پشت سرهم وایساده بود و سر بردن مریض بحث بود😅
 هرچی گفتیم هرروز ده تا مرد میاد تو خابگاه واسه تعمیرات و فلان و بهمان و فقط "یاالله" میگید، گفتن نه! نمیشه مامورای اورژانس بیان تو خوابگاه چون شبه. خلاصه مامور اورژانش یه برانکارد تاشو که بشه تو آسانسور گذاشت بهمون داد و نحوه گرفتن مریض رو یاد داد و رفتیم بالا..

 

حالا بنده خدا هیکلی، حدود 15نفر دورتادور برانکارد رو گرفتیم و چسبیده بودیم به هم دیگه.. نمیشد تو اون شرایطِ هن هن کنان و برانکارد بغل دمپایی پیدا کرد پوشید،اغلب پابرهنه بودیم، عاطفه و مامانشو گذاشتیم تو آمبولانس و گفتن یکیتون باآژانس باهاش بره که گفتیم نه دوتامون بریم و ازون جایی که من و مریم حجاب سرمون بود مارو راهی کردن، یکی کاپشن داد، یکی جوراب یکی دمپایی و... خلاصش شد من با روسری گل گلی و کاپشن زرد و جوراب بنفشی که از طبقه چهارم پرت شد پایین و دمپایی سبز و شلوار ورزشی خط دار 😂😁😂😶
البته همه اینارو تو بیمارستان فهمیدم..اوضاع مریم هم تعریفی نداشت... :/

 

آژانسی که قرارشد مارو برسونه راه بلد نبود، تو بیمارستان خورد به یه جا زنجیر بسته بودن کلفت و گنده، گفت بپرید بگیریدیش بالا من باماشین رد شم، زورمون نرسید، گفت گواهینامه دارین؟ مریم نشست پشت ماشین و من و راننده زنجیرو بالا گرفتیم و آخ چقد راننده حرص خورد خواهرم یواش ، خواهرم بپا، خواهرم اون سر زنجیرو بگیر بالا😁😂
تا رد شدیم و رسیدیم به مریض...

اونجا عملا کاری ازمون بر نیومد، دقیق یادم نیس انگار فقط کیف عاطی رو بهش دادیم و صبر کردیم تا نامزدش اومد و ما برگشتیم خوابگاه...
وای که چقدر سخت بود واسه یه دختر بیست ساله تو شهر غریب و تنها که مامانش اینطوری بیفته رو دستش...

 

دو سال بعد
تو همین پله ها و تو همین اورژانس عاطفه دنبال ویلچر می دوید برا من، چقدر تنهایی با ویلچر منو ازین اتاق به اون اتاق برد...اونم درست روز قبل شروع امتحانت پایان ترممون...

عاطفه بامعرفت ترین دختری بود که به عمرم دیدم
ان شاالله هرجا هستی خودت و مامان گلت سلامت باشید دوست قشنگم...

 

+اینم کلید اسرار بود براتون تعریف کردم. به دوستاتون در سختی ها کمک کنید که اگه روز قبل از امتحان پایان ترم خدای نکرده از پله افتادید و پاتون آسیب دید، یکی کمکتون کنه :دی

++سزای آن کس که پست نمیگذارد چیست؟!(حالا دستم بهش برسه میگم براتون سزایش چیست...)

+++24-19 جلو افتادم آقای همسر cheeky

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۵
️ نوشته شده توسط زهرا

نظرات  (۱۶)

عجب ماجرایی 😊
لباس های شما چقدر جذاب بوده وقتی رفتین بیمارستان 😂😂
خدا همه مادر ها رو حفظ کنه 😌
لباسام عالیییی بود :/
ان شاالله
۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۶ مجله ویترینو
قصه جذابی بود ...
بله و البته اینکه اخرش ختم بخیر شد خوب بود
۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۷ سیّد محمّد جعاوله
در سایه الله موفق و سلامت باشید
سپاس و تشکر
۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۴۶ دچــ ــــار
آخر داستان متوجه شدم مامان عاطفه مامانِ عاطفه بوده :))

+قلم! خوب و ساده ای دارید 
😁
ممنون...
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۸ فاطمه یعقوبی
وااای کل پست یه طرف
تیپت یه طرف :)) مردم از خنده
خدا رو شکر که به خیر گذشت
😁😂
اصا روی بازگشت به خوابگاه نداشتم دیگه...
خداروشکر شب بود
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۷ علیرضا امیدیان نسب
عالی بودا:))))))
😁
سپاس
عجب خاطره هایی:)
بله ننه جون اون قدیما... :)
خدا رو شکر به خیر گذشته بود :)

روسری گل گلی :)دمپایی :) 

خخخخ با این حساب اقا امین تنبیه میشه عایا ؟
بله واقعا خداروشکر...
تا آخرشب دستم میارزید بس هول کرده بودیدم
ان شاالله که متنبه بشن پست بعدی رو منت بذارن بر سر ما اگرنه هی من باید خاطره بگم شما بخونید😁😂
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۲ بای پولار
واقعا ریتم متنتون ثل همون شب تند و نفس گیر بود. ضربان قلبم رو برد بالا!
ایشالا که هر وقت به کسی کمک می‌کنید هیچ‌وقت دچار موقعیت مشابهی نشید که بخوان جبران کنن :)
😁😀😂
این یجور ورزش تنفسی هست واسه بلاگرها که همش یجا نشستن😁
بله واقعا ان شاالله نصیب هیچ کسی نشه بیمارستان و علی الخصوص اورژانس
! عجب ماجرایی بودا!ولی چقدر سیستم خوابگاه ها افتضاحه!حالا اگر دور از جونش خدایی نکرده میمرد کی پاسخ میداد؟چرا اینکارا رو میکنن اخه:/
ایشالا خودتونو و خانواده همیشه دور باشین از خطر:)
اون خانوم شیفتی سخت میگرفت اگرنه هم چین قوانینی نبود کههه! اصا وقتی یکی ممکنه جونش تو خطر باشه خیلی احکام شرع میره کنار چه برسه به قانون...باعث میشن همه ازشون بدش بیاد بااین کاراشون :/
۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۹ گیره 📎📎
قوانین واسه خودشون وضع میکنن بماند اتفاقی میوفتاد جوابی داشتن؟ :/
تیپت منو کشت^_____^


آره دقیقا...قوانین میسازن واس خودشون
خودمم کشت -__-
دی: مرسی از نکته اخلاقی
دی: خواهش میشه
مامان عاطفه با مامانِ عاطفه فرق داره:/
دوبار خوندم تا گرفتم چی شد!
اینقدر گیج کنندس؟!
همه اشتباه کردن اینو...
با تشکر از تذکرتون اصلاح میکنم :))
۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۸ جودی آبوت
ای وای ،چه اتفاقی
اینجور وقت ها وقتی دم از قانون میزنن آدم حرص میخوره،یعنی انسانیت بالاتر از قانون هایی ه که نقض کردنش درخواست همه ست !!!
خوابگاهه و خاطراتش
خدا رو شکر که بخیر گذشت
فقط یه سوال ،یعنی خود عاطفه خوابگاه نبود؟؟

راجع به تعداد پست ها هم که آخرش اشاره کردی بهت بگم،یه چند روز شما نبودی و آقاتون پست میذاشت،اتفاقی چشمم به تعداد پست ها ک کنار وبلاگ بود خورد و گفتم زهرا داره عقب می افته ها😁😉
عاطفه خوابگاه بود!
مامان عاطفه منظورم مامانِ عاطفه اس! که اصلاحش کردم
عاطفه بود و کنار مامانش بود و حسابی خودشو باخته بود و فقط گریه و ناله میکرد...یجا هم اشاره کردم عاطفه و مامانش رو سوار آمبولانس کردیم :) یا صدای ناله عاطفه و گریه ی بچه ها یلند شده بود..ولی همه خواننده ها به اشتباه افتادن 😅
.
.
.
درباره تعداد پست به نکته خوبی اشاره کردین، الان خجالت زده ام -__-
البته اینا همش شوخیه...
به قول همسر یه آوانس دادن به من ;)
۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۸ جودی آبوت
😁😁😁فک کنم اگه یه بار دیگه میخوندم،کامل متوجه میشدم
حالا انقد سوال میپرسیم که پشیمونت میکنیم از خاطره نوشتن😉


خخخخ
نه بابا اکثرا دچار اشتباه شده بودن 😅
مشکل از نگراش بنده بود
۱۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۸ آرزو ﴿ッ﴾
خخخ
کلی خندیدما واسه لباساتون و اون‌راننده‌هه:دی
من فکر می‌کردم اینجا رو دنبال کردم که خب امشب به اشتباهم پی بردم، با عرض معذرت از این به بعد مزاحمتون میشم:)
مشکلی نیست
خوش حال شدیم دنبال می کنید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی