از شب های سرد زمستون 93 بود، و مامانِ عاطفه مهمون اتاقمون بود...
باوجود سن کم رگ قلبش گرفته بود و برای دو روز بعد نوبت آنژیوگرافی داشت...
همه سرشون به کتاب و درس گرم بود و اتاق ساکت ساکتِ که یهو متوجه حالت غیرطبیعی مامانِ عاطفه شدیم، انگار نفسش گرفته باشه، نمیتونست حرف بزنه و بی حال افتاد!
من و مریم چهارطبقه رو یکی کردیم تا به شیفت برسیم و درخواست اورژانس بدیم و شیفت میگفت اورژانس فقط برا دانشجوهاست(فکر میکرد اینجوریه...بعضیا یه مسئولیت کوچیک دارن و اینقدر قوانین رو بر خودشون گنده میکنن که یه زنگ زدن به اورژانس براشون مسئله میشه و ممکن بود یه اتفاق بد و یه خاطره بد برا همه ثبت بشه از شیفت خوابگاه...) 😐
تا اون بخواد اجازه بگیره شماره ی 115 رو گرفتیم و اطلاعات رو دادیم، همون موقع خانم شیفتی اومد و بهمون گفت اورژانس خارج نمیتونه وارد محوطه خوابگاه و دانشگاه بشه!! و زنگ زده الان اورژانس از بیمارستان دانشگاه میاد، همینو به شخص پشت خط 115 گفتم و اون باهمه مسئولیت پذیری قابل ستایشش سرم داد زد که تو کاری به این چیزا نداشته باش فقط آدرس بده...
بعد یهو همون خانم شیفتی اشاره کرد تو نمازخونه یه خانم دکتر کلاس مشاوره فلان داره. همه دویدیم سمت نماز خونه و طی یه حرکت آرتیستی پریدیم وسط جلسه و خانم دکترو برداشتم بردیم بالا سر مریض، تا رسیدیم بالا ناله های عاطفه و گریه های یواش یواش بچه ها بلند شده بود...
پیج کردن که آمبولانس اومده، دوتا آمبولانس پشت سرهم وایساده بود و سر بردن مریض بحث بود😅
هرچی گفتیم هرروز ده تا مرد میاد تو خابگاه واسه تعمیرات و فلان و بهمان و فقط "یاالله" میگید، گفتن نه! نمیشه مامورای اورژانس بیان تو خوابگاه چون شبه. خلاصه مامور اورژانش یه برانکارد تاشو که بشه تو آسانسور گذاشت بهمون داد و نحوه گرفتن مریض رو یاد داد و رفتیم بالا..
حالا بنده خدا هیکلی، حدود 15نفر دورتادور برانکارد رو گرفتیم و چسبیده بودیم به هم دیگه.. نمیشد تو اون شرایطِ هن هن کنان و برانکارد بغل دمپایی پیدا کرد پوشید،اغلب پابرهنه بودیم، عاطفه و مامانشو گذاشتیم تو آمبولانس و گفتن یکیتون باآژانس باهاش بره که گفتیم نه دوتامون بریم و ازون جایی که من و مریم حجاب سرمون بود مارو راهی کردن، یکی کاپشن داد، یکی جوراب یکی دمپایی و... خلاصش شد من با روسری گل گلی و کاپشن زرد و جوراب بنفشی که از طبقه چهارم پرت شد پایین و دمپایی سبز و شلوار ورزشی خط دار 😂😁😂😶
البته همه اینارو تو بیمارستان فهمیدم..اوضاع مریم هم تعریفی نداشت... :/
آژانسی که قرارشد مارو برسونه راه بلد نبود، تو بیمارستان خورد به یه جا زنجیر بسته بودن کلفت و گنده، گفت بپرید بگیریدیش بالا من باماشین رد شم، زورمون نرسید، گفت گواهینامه دارین؟ مریم نشست پشت ماشین و من و راننده زنجیرو بالا گرفتیم و آخ چقد راننده حرص خورد خواهرم یواش ، خواهرم بپا، خواهرم اون سر زنجیرو بگیر بالا😁😂
تا رد شدیم و رسیدیم به مریض...
اونجا عملا کاری ازمون بر نیومد، دقیق یادم نیس انگار فقط کیف عاطی رو بهش دادیم و صبر کردیم تا نامزدش اومد و ما برگشتیم خوابگاه...
وای که چقدر سخت بود واسه یه دختر بیست ساله تو شهر غریب و تنها که مامانش اینطوری بیفته رو دستش...
دو سال بعد
تو همین پله ها و تو همین اورژانس عاطفه دنبال ویلچر می دوید برا من، چقدر تنهایی با ویلچر منو ازین اتاق به اون اتاق برد...اونم درست روز قبل شروع امتحانت پایان ترممون...
عاطفه بامعرفت ترین دختری بود که به عمرم دیدم
ان شاالله هرجا هستی خودت و مامان گلت سلامت باشید دوست قشنگم...
+اینم کلید اسرار بود براتون تعریف کردم. به دوستاتون در سختی ها کمک کنید که اگه روز قبل از امتحان پایان ترم خدای نکرده از پله افتادید و پاتون آسیب دید، یکی کمکتون کنه :دی
++سزای آن کس که پست نمیگذارد چیست؟!(حالا دستم بهش برسه میگم براتون سزایش چیست...)
+++24-19 جلو افتادم آقای همسر