بچه که بودیم حدودا 3 ساله با خانواده آقوی مهندس اینا راهی مشهد شدیم.
بعد ازونجایی که ما بچه کوچیکیه بودیم یه جایی درست کرده بودن بزرگترا ته ماشین واسه من که بخوابم.
یه پتوی بچگونه هم داشت آقوی مهندس اونو انداخته بودن اونجا واسه بنده.
حالا منم یه بچه ی بد آروم و گریه ای!
بنده خدا مامانم با هزار زحمت منو خواب میکرد بعد تا میخواست منو بخوابونه سر جام آقوی مهندس، بله همین آقوی مهندس خودمون میرفت میخوابید سرجای بنده و چهار دست و پاشو باز میکرد جوری که از پتو بزنه بیرون و جای من نشه :))
اصا محبت بینمون موج میزد!
.
.
.
هفته ی پیش امام رضا (ع) واسه بار پنجم دونفره طلبیدن..
یادم افتاد به این خاطره :)
دعاگوی همگی بودم
انشا االله روزی خودتون باشد :)
گفتم یکم جو وبلاگ رو شاد کنیم :)
ازین پس سوتی هامونم انتشار خواهد یافت!
فقط آقوی مهندس توجه داشته باشن قبلا با بنده هماهنگ کنین کدوم سوتی رو منتشر می کنین تا درصورت لزوم تهدیدات ضروری صورت بگیرد باتچکر :))))