عشق در یک نگاه!
...دیدم یکی از همکارای خانم داره یکی رو پشت تلفن تهدید میکنه که به حراست تحویلش میده! خلاصه بعد که پرسیدیم قضیه چیه گفت که یه پسره سیریش شده که فلان دختر دانشجو رو میخاد! دختره و باباش گفتن نه؛ اما طرف، ولکن نیس...
ماجرا: ایشون اهل یکی از استانهای مرزنشین(عمدتا اقلیتِ مذهبی) هست که (متأسفانه)مردم ذهنیت بدی نسبت بهشون دارن. برای درمان میاد شهر ما و توی بیمارستان، یه دختر رو میبینه و با یه نگاه عاشق میشه!! دنبالش راه میفته تا اینکه به دانشگاه میرسه...
آمارشو درمیاره و به این فکر میفته که از طرف ما، موضوع رو به دختر و خانوادهش منتقل کنیم. دختره هم دانشجوی ترم اولی هس که از یه شهر دیگه اومده اینجا.
همکار ما موضوع رو منتقل میکنه اما بابای دخترخانم به جد، مخالفت میکنه.
اما پسره میگه من کوتاه نمیام!
ماجرا گذشت و تا اینکه یه روز از روزای ماه رمضان، یه پسره وارد دفتر شد و این همکار ما، مثه مجسمه شد و کاملا جا خورد.
به من اشاره کرد که ایشون همون پسر مزبور هست! و منم با اشاره بهش گفتم نترسه و بره باهاش صحبت کنه...
بعد از یه دقه دیدم یهو صدای من زد و گفت بیا. و منو بهش معرفی کرد که باهاش صحبت کنم.
و ضمنا بهم اشاره کرد که میخاد زنگ بزنه حراست!!!
گفتم نه بابا! حراست چیه! طرف به ما پناه آورده! خودم باهاش صحبت میکنم...
اول یکم باهاش خوش و بش کردم که فضای تهدید و عصبانیتش کم شه؛ و بعد حدود نیم ساعت فک زدم!
یجورایی بهش حق دادم؛ میگفت خانوادهِ دختره اول منو ببینن و بعد بگن نه! اما خب به اونا هم میشد حق داد؛ دخترشون توی ماه های اول دانشگاه توی یک شهر غریب، خواستگاری پیدا میکنه از یه شهر مرزنشین اقلیت.
- خلاصه کللی تو گوش پسره خوندم که انقد نگو فقط این دختره! بسپارش به خدا؛ اگه قسمتت باشه حتما درست میشه.
- بهم گفت خب منم باید تلاش کنم!
- گفتم باشه! من یبار دیگه باهاشون صحبت میکنم ببینم راضی میشن یا نه. تو هم همین الان به خدا بگو اگه این دختره قسمتت هس، یه جرقه مثبتی توی تماس ما رخ بده.
- قبول کرد...
یک ساعتی بعد با دختره تماس گرفتیم... دختره گفت اصلا من به فکر ازدواج نیستم و به هیچ وجه نمیخام بهش فکر کنم. خواستیم به باباش بگیم. گفتیم نکنه اگه یبار دیگه موضوع رو مطرح کنیم، باباش نگران این وضعیت بشه و شاید حتی ادامه تحصیلات این دخترخانوم تحت الشعاع قرار بگیره. قید تماس دوباره با باباش رو زدیم و طبق نظر دخترخانم، به خواستگار گفتیم نه؛ والسلام!
انتظار داشتم کوتاه بیاد... اما اونم گفت: من فقط همینو میخوام؛ والسلام!
الان دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم...
۹۵/۰۴/۱۳