چند شب پیش ها حال دل حسابی خراب بود و دنیا شده بود قد یه قوطی کبریت و اینجانب هیییچ فکر مثبتی پیدا نمیکردم قبل خواب که یکم آروم بگیرم و خوابم ببره
قبلنا، خیلی قبلا ترها وقتی به چنین جاهایی از زندگی میرسیدم که رویاهام بی رنگ می شدن و دست های زندگی گلومو فشار میداد، برای اینکه خوابم ببره سعی میکردم همه چیییی رو برای لحظاتی فراموش کنم و به یه چیز کاملا غیر مرتبط فکر اونم. اونم بی هیچ چون و چرایی. اون موقع ها به عروس شدن فک میکردم.به لباس عروس و شب عروسی و مهمونیش
به عنوان یه دختر هیییچ وقت هیییچ رویایی درباره عروس شدن و زندگی مشترک نداشتم و این فکر انقدر جدید و دور بود برام که حواسمو پرت کنه و خوابم ببره ...
الان که خود عروسی هم شده مسعله هیچ چیزی پیدا نمیکردم برا منحرف کردن ذهنم تا اینکه ذهنم رفت سمت اولین ناهاری که قراره برای آقای همسر درست کنم!
واقعیتش این فکر مال من نبود و اگه صد سال دیگه هم عقد بودیم هیچ وقت به ذهنم نمیرسید تااون موقعی که باهاش مواجه بشم 😐. این فکر مال دورهمی های خوابگاه بود. وقتی با بچه هاتصمیم میگرفتیم برای پررو نشدن همسر آیندمون اولین ناهار رو یتیمچه بهش بدیم و های های میخندیدیم....!
خلاصه کلی فکر کردم و دیدم از قضا غذای مورد علاقه همسر یتیمچه هست. ولی خب قطعا بنده به گرد پای مادر شوهر عزیزمم نمیرسم در درست کردن این غذا
گرچه چندباری بالای دستشونم وایسادم و فوت و فنش رو بهم یاد دادن اما خب حریف قدری هستن و زیاد صلاح نیست در اولین حرکت رقابت رو به جاهای باریک برسونم!
اون شب که این فکر منو خوابوند
اما حالا برام مسعله شده
واقعا چی درست کنم اولین ناهار؟
نظر شوما چیه؟