خوابم میاد
گشنمه!
شام نخوردم
شام غذای مورد علاقهم بود
بعلاوه بریدنی!
و چند میوه خوشمزه مثه کیوی، نارنگی، پرتغال و انار!
به هیچکدوم میل پیدا نکردم...
خیلی کم اینجور امینی سراغ دارم!
اگه بخوام فکرایی که تو سرمه رو بریزم بیرون، عناوینش بیشتر از یه صفحه میشه...
خستم
به استراحت نیاز دارم
نه استراحت جسمی؛
که یک استراحت فکری.
با خودم قرار گذاشتم تا اطلاع ثانوی دیگه پروژه قبول نکنم...
تا خودم رو از نو بسازم.
و خودمو آماده مرحله جدیدی از زندگی کنم...
حدود سه ماه باقی مونده.
خدا جون؛
خیلی وقتا از قرارمون، از قولام، از عهدام،
منحرف میشم
و چقد احساس شرمندگی بهت پیدا میکنم...
هرچند که همون لحظه فورا یاد تو میفتم و میگم امین! هدفت که این چیزا نبود!
اما
همین لغزش کوتاه
دلم رو میلرزونه
و از «بنده» تو بودن ناامید میشم...
اما خدا جون
بی نهایت دوس دارم به اون چیزی که تو ذهنمه و تو خوب میدونی، برسم!
کمکم کن...
منو هم بنده خودت کن... از همون بنده هایی که خودت میدونی دوس دارم!
کمکم کن...