روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

وبلاگ "روزگار دو مهندس" دربردارنده خاطرات و نظرات یک دختر و پسر مهندس است...

تفکیک جنسیتی
آخرین حرف هـا
ریز مکالمات
  • ۷ شهریور ۰۰، ۱۹:۱۷ - نباتِ خدا
    😂😂😂
راویان
نشان‌واره
روزگار دو مهندس

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالاخره امتحانات خانومی تموم شد و ایشالا تا دو سه روز دیگه میاد نزدیکم!

توی این مدت خیلی خیلی اذیت شد. و اذیت‌ شدناش وقتی تشدید شد که یه پسری پا شو گذاشت توی زندگیش!

البته نوع اذیت شدنش اینبار فرق داشت؛ چون ایندفه اسمش «دلتنگی» بود...

بعضی وقتا تونستم بهش دلدار‌ی بدم.. اما خیلی وقتا نتونستم و واقعا خانومم اذیت شد!

امیدوارم بتونم در ادامه زندگی همیشه پیشش باشم و هیچ وقت نذارم بهش سخت بگذره...

 

خانومم! برای شروع جبران مافات، یه هدیه کوشولوی مجازی برات آماده کردم... امیدوارم خوشت بیاد!

 

مگه نه

اینم یه آهنگ که این شب ها مدام گوش میدم و فک کنم حرف دل هردوی ماست؛ مگه نه؟!

۲۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۱
️️ نوشته شده توسط امین

تجربه برامون ثابت کرده که بهترین چیزی که مانع از تشنگی توی ماه رمضون میشه، خوردن هندونه بعد از سحری هست. و این تبدیل به جز تفکیک‌ناپذیر سفره سحری ما شده...

امروز یکم سحری رو با طمأنینه میخوردیم و در کنارش صحبت میکردیم. غذا که تموم شد هندونهِ خوش‌رنگِ خنک رو گذاشتیم وسط که بیفتیم توش! 😵

با چنگال قاش اول رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم، که یه صدایی همزمان، از گوشی ها و بلندگوهای مساجد بلند شد: الله اکبر الله اکبر... 😮

... و من در این لحظه فقط مات و مبهوت زل زدم به میوه خوری پر از هندونه! 😢


هندونه

۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۲
️️ نوشته شده توسط امین

:Zahra

نمیره؟؟

😢


نهعهه

مُرررررد

😭😭😭😭😭


روشن نمیشهههه

مرده فک کنم
اعضاشو اهدا میکنم😔


الان داری چیکار میکنی؟ (:Amin)

هیچی، نگاش میکنم

اونم چشاشو بسته
😭😭😭😭

نگام نمیکنه
نفسم نمیکشه
امییییین؟

لپ تاپم مُرد؟

بگو من تحملشو داااارم

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۶
️️ نوشته شده توسط امین

یکی از عادتای خوب خانوادگی ما، کوهنوردی صبح‌های جمعه هست. هر صبح جمعه بعد از اذان صبح راه میفتیم و به یکی از کوه های اطراف شهر میریم و بعد از صرف صبحونه حدود ساعت 9-10 برمیگردیم.

اما هفته قبل، گروه تصمیم گرفتند که یک صعود داشته باشند؛ به قله بِل، بلندترین کوه استان فارس.

اولش خوشحال شدم و استقبال کردم. اما یهو یادم اومد که همسرِ عزیزتر از جان، قراره آخر هفته و پس از مدت‌ها، قدم بر چشم ما گذارند!

قیافه من اون لحظه ترکیبی از این اموکیشن ها بود: 😯😩😕😌😍

خلاصه هرچقد هم تلاش کردم با لابی‌گری و مذاکره، تاریخ صعود رو عوض کنم، نشد که نشد!

و بل‌گردی آخر هفته من تبدیل شد به ول‌گردی دونفره توی شهر! البته «وِل» از نوع مثبتش و صرفا برای ردیف شدن قافیه!

از همون لحظه که خانومی پاشو به ولایت ما گذاشت، سوار موتور شدیم و شروع کردیم به گشت و گذار توی هوای کاملا دونفره این روزای شهرمون! و البته به صرف یک فلافلِ سلفیِ خوشمزه!

و کللی این یکی دو روز شاد و شنگول بودیم... حیف که خیلی خیلی کوتاه بود!

پ ن: لذت موتورسواری دونفره رو توی دوران نامزدی از دست ندین! 😉

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۳
️️ نوشته شده توسط امین

این روزا که خانومی داره جزوه‌هاشو زیر و رو میکنه و با امتحانا سروکله میزنه، زححححححمت آپ کردن این وبلاگ هم افتاده رو دوش بنده!

چیکار میشه کرد؟ زندگی زناشویی ینی همین! باید تو سختیا به کمک هم اومد! ¯/_(ツ)_\¯

ولی حیفِ این‌همه سختی که خانومم توی چهار سال کشید، و مزه دانشجو بودن رو نچشید!
چهار ترم سعی کردم این موضوع رو به همسر دلبندمان بفهمونم که تا درسی رو نیفتی، هیچوقت مزه دانشجو بودن رو درک نمیکنی!!!
اما به گوشش نرفت که نرفت!
اصلن زمان ما دانشجویی که درس نمی‌افتاد رو بهش دانشجو نمیگفتن! میگفتن؟!
البته شوخی میکنما! ایشالا این دو سه تا امتحانی هم که مونده بخوبی بدی و از شرش خلاص شی! 😉
۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۳
️️ نوشته شده توسط امین
آخه این حقه؟ انصافه؟ کللی مسابقه پراسترس بدی... کلللی خودتو به هلاکت بندازی... کللی جروبحث سر داوری و نتیجه و...
تا اینکه تیم‌ت قهرمان مسابقات بشه!
و سپس برگزارکنندگان مسابقات بگن جایزه ای برای تیم اول درنظر گرفته نشده!!! و دریغ از یک تبریک خشک و خالی!
البته من توی این قضیه ید طووووووووولایی دارم!
بچه که بودم توی مسابقات فوتبال مسجد شرکت کردیم و اول شدیم... و با وجود اینکه پول داده بودیم، جایزه بهمون ندادن!
بزرگ‌تر که شدم توی مسابقات فوتبال نوجوانان شهرستان هم مقام اول رو کسب کردیم. البته اون بار سرپرستمون رفت و یه جعبه کیک فنجونی آورد توی رختکن... اما جایزه؟ هیییییییچ!!!
و حالام که توی مسابقات فوتبال پرسنل، این وضع پیش اومد...
بعد میگن که چرا جوونای مردم معتاد میشن!
کسی میدونه چجور باید برم معتاد بشم؟! 😕

+ البته بی انصافی نباشه... یادمه یبار هم توی مسابقات شطرنج شهرستان، سوم شدم و مسئولین مدرسه توی صف اول صبح، بهم تبریک گفتن!
... و این بزرگترین جایزه من از مسابقات ورزشی بود! 😀
+ یکی از همکاران خانم در مسابقات والیبال پرسنل که شامل 2 تیم(!) بود و فقط یک بازی برگزار شد، شرکت کرد؛ هفته بعدش یه کارت هدیه تُپُل بهشون دادن!!!
 بعد میگن حق زنان در جامعه ما پایمال میشه!! 😑
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۷
️️ نوشته شده توسط امین

چه حس خوبیه کنار همسرت فارغ التحصیل بشی...

چه حس بدی اونجا ازت نپرسن موفقیتتو مدیون کی هسی؟؟؟

چه حس خوبیه داد بزنی بگی همه ی پیشرفتمو مدیون این مَردَم!!!

صبور تر از تو آیا هست همسری؟!


+عجله ای بود و نشد یه عکس خوشمل بندازم براتون...!

++فراغت اصلی ما بماند برای 15 مرداد ماه ان شاالله...!

+++(لان شکرتم لازیدنکم)

++++همه ی خستگی و زجر و زحمتایی که کشیدم الان جلو چشممه...خیلی سخت گرفتم و خیلی سخت گذشت اما خداروشکر میکنم پایان خوشی داشت... :)

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۲
️️ نوشته شده توسط زهرا

آخر هفته طلایی (قسمت سوم):

اینجانب که این روزها دارم آخرین لجظات خوابگاهی ایمو طی میکنم پنج تا هم اتاقی با مرام دارم که سه چهار ساله باهمیم و بی اغراق بخشی از زندگیم هستن ;)  ازین شش نفری که هستیم سه تامون متاهل و سه تامون مجردن.

از قضای روزگار این آخر هفته هرسه تا متاهل با همسران بودیم و سه تا مجرد اتاق تنها مونده بودن...

خلاصه که تنهایی بهشون اثر کرده بود کمپین مجردین تشکیل داده و شدیدا علیه ما تبلیغات بامزه ای کرده بودن، که دیدنش خالی از لطف نیست و کلی بساط خنده مارو فراهم کرده بود!!!

این کاغذ هایی که در ادامه میبینید به ترتیب روی در اتاق و توی تختم نصب شده بود:

کمپین مجردین!

کمپین مجردین

     کمپین مجردین

+یبار وقتی خیلی بچه بودن از پدرم خواستم بغلم کنه و اون برخلاف همیشه گفت نه. خیلی ناراحت شدم و قهر کردم و بابام که این جریان رو دید توی گوشم گفت ببین فلانی(یه دختر هم سن و سالم) همراهمونه که پدرش فوت شده. اگه من الآن تورو بغل کنم اونم ممکنه دلش بخواد ولی خب بابایی نداره که بغلش کنه...اینقدر این حرف در زندگی من تاثیر گذار بود که توی چهارسالی که توی خوابگاه هستم به خاطر هم اتاقیم که پدرش رو تو بچگی از دست داده بود، هییییچ وقت از پدرم هیییییییییییچ حرفی نزنم...!

++نظر شما چیه؟ گاهی ما خوشبختی ها یا امکاناتی داریم که بقیه ندارن. مثل پدر، مادر، خانواده، تحصیلات یا... چیزهایی که نداشتنش دست خود آدم نبوده...در این مواقع باید چیکار کرد؟ خوشبختی تونو پنهان میکنید؟ یا مثل قبل رفتار میکنید؟ اصلا کدومش درست تره؟؟؟؟؟

+++ وقتی توی طرف مقابل قرار میگیرید چیکار میکنید؟ حسرت میخورید؟ حسادت می کنید؟ اهمیتی براتون نداره و به خوشبختی هایی که در عوضش دارید فکر میکنید یا...؟

++++سوال آخر: به نظرتون آدم بی مشکل توی این دنیا وجود داره؟ آدم خوشبخت 100%؟

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۰
️️ نوشته شده توسط زهرا
ماجراهای آخر هفته طلایی(قسمت دوم):
انشا:
این آخر هفته ما فهمیدیدم، با آقای مهندس یک علاقه ی مشترک داریم و آن هم عکاسی می باشد.
ما حتی در بدترین شرایط هم با عکس گرفتن شاد میشویم و ذوق می کنیم!
پونصدتا عکسی که این آخر هفته گرفتیم هم این موضوع را اثبات می کند...
ما وقتی یک عکس خوب و هنری میگیریم ذوق مرگ شده و احساس شعف فراوان می کنیم :D
پس آن مدام آن را نگاه کرده و افکت های مختلف داده و ژیگول پیگول نموده و برای آقای مهندس ارسال می کنیم :)

قرار است در آینده ازین دوربین لنز دارها هم بگیریم :)))
بگید ان شاالله :)

پایااااااااان!

این هم نمونه ای از هنرمندی های آقوی مهندس در زاینده رود زیبا و پر خاطره ;) تقدیم به مخاطبوی عزییییزمون:




زاینده رود




+آقای همسر نتونستم حجم عکسارو کم کنم! هم چنین عکس اولی چپکی شده، راست هم نمیشه! پیلیییییز یکاری بکن!!!(و اینو حذف کن)
++نه موبایل داریم نه اینترنت و نه چیز دیگه ای و مجبورم اینجوری پیغام رسانی کنم :))) مجبووووووووور!
۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲
️️ نوشته شده توسط زهرا

ماجراهای آخر هفته طلایی(قسمت اول):


یکی یا شاید تنها مزیت دانشگاه ما (اغراق) داشتن درختان میوه فراوان از جمله توووووووووت فراوان عست...!

و ماهم که عااااشق توووووووت :D


و اینگونه بود که در اولین فرصت زدیم به دل باغ تووووت و حالا نخور کی بخور...!!

از اونجایی که طبع هردومون هم بسیاااااار سر عست مدام به خودمون تلقین کردیم توت میوه چندان سردی نیست :))) و هی خوردیم...!

خب شما باشید و چندین درخت توت سیااااه پراز توت های دست نخورده و شاخه هایی که نزدیک سطح زمینن چیکار میکنین؟؟؟

وقتی این عکس رو گرفتیم آقای مهندس گفت صحته برام آشناست، انگار یکبار دیگه این صحنه رو دیدم و عاقبت خوشی نداشته :|

و هرچی هم بنده گفتم به دلت بد راه نده و چیزی نیست، چیزی شد! و از همان شب تا آخرین روز سفر معده درد آقای همسر را رها ننمود... :(

و در پایان کار بدانجا کشید که:

 توت میدیدیم جیغ زده نعره بر آورده و میگریختیم...!



+با خاطراتت سر میکنم روزهای تنهایی رو...

++قسمت های بعد در راهند :)



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۲
️️ نوشته شده توسط زهرا