روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

روزگار دو مهندس

دست نوشته هایی از روزگار یک زوج مهندس

وبلاگ "روزگار دو مهندس" دربردارنده خاطرات و نظرات یک دختر و پسر مهندس است...

تفکیک جنسیتی
آخرین حرف هـا
ریز مکالمات
  • ۷ شهریور ۰۰، ۱۹:۱۷ - نباتِ خدا
    😂😂😂
راویان
نشان‌واره
روزگار دو مهندس

۴۵ مطلب با موضوع «👩‍» ثبت شده است

👩‍

new names!

سلام علیکم

 

.

.

.

بعد از کلاس(مجازی هستیم هنوز الحمدلله) میگم هرکسی سوال داره دستش بالا باشه. بقیه برن. مورد داشتیم صبر کرده تا اخرین نفر که بهش اجازه صحبت دادم، بعد میگه: خسته نباشید خانم :)

اینا رو نباید خورد؟

 

امروز یکی از همین موارد میگه : میخوام یه چیزی بگم.

میگم بفرما

میگه آخه نمی دونم چطوری بگم!

میخندم. با چاشنی استرس. احتمال میدم اعتراضی داره. و توی کلاس مجازی جلو همه والدین و البته حضور معاون و ضبط کلاس و غیره، هر نقدی می تونه چالش ساز بشه!

 

میگه: آخه شما بهترین معلم دنیایین 

 

آب قند لدفاااا

(من معلم قرآن هستم و این خوشمزه بازی ها مربوط به پسرهای اول و دوم دبستانی هست:) )

.

.

.

پارسال خیلی خودمو کنترل کردم خاطرات بچه ها رو ننویسم. ولی فعلا باید تحمل کنید :دی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۹
️️ نوشته شده توسط زهرا

فکر می کردم من که الآن کرونا مثبتم و هشت و روز گذشته و سرفه و گلو درد دارم و دکتر تجویز سی تی اسکن ریه کرده، بدترین بیمار اونجام و هرکس از من بدحال تره احتمالاً کرونای بدتری داره، 

تا اینکه مرد چهل ساله ی کناری همراهش رو صدا کرد و پرسید اسمم چیه؟ اسم من چیه؟

خونریزی مغزی تشخیص داده شد و از همونجا مستقیم منتقلش کردن.

خدایا شکرت

ای که اسمش دواء و نامش شفاست

با این همه گناه ما آدم ها 

با این همه ظلم هامون 

قضاوت هامون 

حماقت هامون

دل شکستنامون 

کفران نعمت هامون

تو خیلی صبوری که هممون رو به آتش قهرت نابود نمی کنی... کرونا که چیزی نیست...

فقط کاش تر و خشک باهم نمی سوخت..

حالا که باهم‌ میسوزه 

و تو خدای خوب ها هستی 

بخاطر همون خوب ها 

این بلا رو از سرمون بردار 

یا فقط نصیب گنهکارایی مثل من کن 

نه اون خوب خوب ها 

که با رفتنشون قلب زمین و زمان میگیره💔

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۶
️️ نوشته شده توسط زهرا

ترم اول دانشگاه که بودیم درسی داشتیم بنام آناتومی، کله مان حسابی داغ بود و از اسم رشته مان چه چیزهایی که در ذهنمان متصور نشده بودیم و چه دستگاههایی که بنا ننهاده بودیم و چه گره هایی که از مشکلات جامعه پزشکی باز نکرده بودیم،
کلاس آناتومی ما در آخرین ساعت بعدازظهر چهارشنبه بود، طوری که‌موقع برگشت شب شده بود، در ساختمان پیچیده دانشکده پزشکی تنها کلاس در آن ساعت بودیم و نگهبان محترم قبل از خروج ما بیشتر درب هارا میبست و لامپ ها را خاموش میکرد و یادم هست سه جلسه اول یه گله آدم در ساختمان تاریک و پیچیده گم شدیم و سه دور دور خودمان گشتیم تا راه خروج را یافتیم، 
حالا این ها را بگذارید کنار اینکه محل برگزاری کلاس در زیرزمین بود و همسایه اتاق تشریح، بوی عجیبی هم می آمد که بعداً فهمیدم بوی کافور است، 
ترم اولی بودیم و فکر میکردیم اگر جلو کلاس جا گیرمان نیاید درس را افتاده ایم پس بسیار زودتر به محل کلاس میرفتیم، یک کنجکاوی و کرم ذاتی هم داشتیم که کارهای خاص و خفن بکنیم و همه این ها باعث شد با فاطمه و مریم سری به اتاق تشریح بزنیم😬
خداییش فکر نمیکردیم کسی باشد و راهمان بدهند. اما دادند و گفتند از شانس شما یک جسد تازه و سالم داریم بفرمایید تو. و ما آنجا با نگاه به شکم پاره پاره ی جسد بیچاره معنای تازه ای برای کلمه ی « سالم » یافتیم، البته در مراجعه های بعدیمان به اتاق تشریح و مشاهده چیزهایی که از بیانش عاجزیم فهمیدیم واقعاً جسد سالمی برای بار اول جلومان گذاشته اند. گفتند جسد شش ماهه است. مردی بود با موهای جوگندمی بلند سعی کردم به چهره اش نگاه نکنم اما ... تاثیر خودش را گذاشت... گرچه بعدها باز هم به اتاق تشریح رفتیم و جمله ی «نمیخواد برعکسش کنید، دست جدا توی کمد داریم» تا پایان چهارسال تحصیلی ضرب المثلمان شد.🤦 اما آن شب حالمان حسابی گرفته شد. از سرنوشت آن مردک بیچاره، از موها و ناخن هایی که پس از مرگ رشد می کنند، ازینکه آدمیزاد سه بار شش ماهه می شود و....

وقتی به خوابگاه رفتیم گفتند شهید گمنامی آورده اند، آن زمان ها زیاد درک نمی کردم شهید آوردن را اما رفتم و چقدر خوش گذشت و عاقبت بخیری جنازه آن شهید و تصور حال خوشش مرحمی شد برایم.

اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۸
️️ نوشته شده توسط زهرا

سلام و عذرتقصیر بابت مدت طولانی نبودنمون

درگیر کار و زندگی بودیم و خداروشکر

من بلاخره یه فرصت فراغتی در تابستان دارم ولی همسر همونم نداره. 

ان شاالله که امروز استارتی باشه برا شروع طوفانی :)

 

 

یبار تو نوجوونی یه مصاحبه دیدم که از طرف پرسید بهترین چیزی که به بچه هات یاد می دی چیه؟

من خیلی بهش فکر کردم و چیز های مختلفی به ذهنم سرازیر شد و انتخاب سخت شد.

اما اون جواب داد:

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۴
️️ نوشته شده توسط زهرا
👩‍

نونوا

برا شماهم پیش اومده برید نونوایی بگید 5 تومن نون میخوام، بعد وقتی اون داره نون ها رو میشماره و کارت خوانو میذاره جلوتون تا کارت بکشید، ازش بپرسید چقدر میشه؟

 

من این جور مواقع به روی طرف نمیارم و اگه بیارم هم حتما میخندم و میگم برا همه پیش میاد، منم ازین سوتی ها میدم و ...

 

ولی نونوا هیچ کدوم ازین کارا رو نکرد

 

بلکه یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و وقتی دید من هنوزم تو باغ نیستم با کله ی کج پرسید مگه نمیگی پنج تومن؟!

 

اون لحظه رو برای هیچکدومتون آرزو نمیکنم!

 

وقتی هول شدم و گفتم واای ببخشیید حواسم نبود

 

اونم کله شو تکون داد خیلی جدی و به نشونه ناامیدی و نون رو گذاشت جلوم :)

 

 

+من سوتی زیااااااد میدم به خصوص ازین سوتی های لفظی و حواس پرتی طور! ولی این یکی داغ داغ تازه از تنور درومده، خیلیم برشته بود :)

++سوتی دادن رو خیلی هم دوست دارم و خودم بیشتر از همه به سوتی هام میخندم :/

+++سوتی هامونو باهم شریک شیم :))

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۶
️️ نوشته شده توسط زهرا

وقتی کسی تعریف میکنه که یه مارمولکو کشته من غش میکنم و مدام بهش میگم چطور تونستی؟؟؟

اگه ببینمش که ممکنه تا مرز سکته هم برم

درمورد سوسک هم حداقل جیغ میکشیدم که از وقتی تو خونه قبلی لونه کردن صمیمی تر شدیم باهم :)

در مورد مار نمیتونم فک کنم! و اگه فیلمشو ببینم حتما شب خواب وحشتناکی از خواهم دید!

.

.

.

اما همین من سر کلاس آزمایشگاه فیزیولوژی

وقتی قرار بود نواسانات ماهیچه پشت پای قورباغه رو اندازه گیری کنیم داوطلب شدم از طرف خانوم ها قورباغه ی بی نوا رو تشریح کرده و ماهیچه پشت پاشو در آورده و به نخ وصل کرده و توی دستگاه قرار بدم!

آخه قضیه حیثیتی بود و هیچ کدوم از دخترا داوطلب نمیشدن :/

البته بعدشم بجای تشکر باهام قهر کردن و بهم دست نمیزدن نمیدونم چرا:؟

.

.

.

البته متصدی محترم لطف کرد خودشو قورباغه رو کشت، من فقط پاشو چیدم و پوستشو کندم و ماهیچه شو جدا کردم و یه سرشو نخ بستم

که البته چون کوچولو بود کار سختی بود

و اعتراف میکنم یه بار هم وسط کار وقتی فکر کردم به کاری که دارم میکنم حالم بد شد و پرتش کردم روی میز :) اما دوباره برداشتم و ادامه دادم...

.

.

.

کسی مونده؟ هنوز کسی داره مطلب رو میخونه؟ :دی

اینارو فقط نگفتم که حالتونو بد کنم و شاید کمی بخندونمتون، گفتم که اول به خودم یادآوری کنم بعد به شما که ظرفیت آدم چقدر بیشتنر از حد تصورشه!!

من هنوووزم صدای قورباغه بشنوم چندشم میشه چه برسه که ببینمش و چه برسه که ....  بقیه شو نمیتونم تصور کنم حتی ...!

ولی در موقع لزوم همین مغز ترسوی من میتونه تا تهش بره و خم به ابرو نیاره!

.

.

.

پ.ن: بچه ها تصوری از ترس ها و جونورا ندارن و ترس هاشونو از بزرگترا مگیرن، ترس فوبیایی من از مارمولک هم ارثی از مامانمه که سه ماه بخاطر مارمولک دستش فلج شده! به شدت امیدوارم بتونم ترسامو به بچه هام منتقل نکنم!

شماهم تلاش کنید :)

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۰
️️ نوشته شده توسط زهرا

روز اولی که سر کلاس دیدمش، شبیه یک زن ساده با اعتماد بنفس خیلی پایین بود،

ازون محدود آدم ها که وقتی میشناسیشون پیشت بزرگ تر میشن

سوادش اول دبیرستان بود، تو جوونی طلاق گرفته بود و یه فرزند دختر و یک پسر داشت، که واضح بود خیلی آزارش میده، اهل مشروب و خلاف و بعدن هم کاشف به عمل اومد که پنهونی ازدواج کرده و زنش حامله اس :/

طبقه ی بالای خونه ی برادرش زندگی میکرد و میگفت رفتار مناسبی باهاش ندارن

توی این خانواده همه تحقیرش میکردن، حتی نمیذاشتن روزه بره یا دعا بخونه

بین این همه گرفتاری و بدبختی اومده بود ادامه تحصیل بده! اون هم کنار جمعی که همه یا لیسانس بودن یا بازنشسته یا دخترهای جوون تازه دیپلم گرفته

نتیجه امتحانات ترم اول که اومد، نمراتش شگفت زده مون کرد

پشتکارش! مرتب درس میخوند و حتی به بقیه هم کمک میکرد...

.

.

.

استادم که سال ها سابقه ی مشاوره داشت میگفت بهم ثابت شده که بسته ی غم و شادی تو زندگی همهه وجود داره، و هیچ کس نیست که شادی محض یا غم محض سهمش باشه. میگفت دیده که حتی تو زندگی های سراسر سیاهی، خوشی و راه لذتی برای شخص قرار داده شده که گاهی بخاطر ناشکری هامون نمی بینیمش..

.

.

.

امروز خبر رسید که این خانوم ازدواج مجدد کرده، اول خیلی نگرانش شدم که از سر بی پولی و بی کسی مجبور شده ولی وقتی شنیدم با چه کسی ازدواج کرده بیاد جمله ی استادم افتادم

بسته ی شادی این دوستمون رسیده و من بی نهایت براش خوشحالم، بعد از سال ها زندگی سخت و تلخ، ترک تحصیل اجباری باوجود استعداد و علاقه اش، ازدواج ناموفق، تحمل شوهری به شدت معتاد، بزرگ کردن دوتا بچه به تنهایی و با دست خالی، بعدهم یکیشون بشه آینه دق ات!

باوجود همه ی این سختی هایی که یکیش به تنهایی میتونه آدم لوسی چون من رو از پا دربیاره، هیییییییچ وقت ندیدم زیادی گله کنه یا مشکلاتش رو بزرگ بدونه

چون خدا تو قلبش برزگ تر از همههههه است

پس دلش قرصه!

.

.

.

.

خدایا ازین دل های قرص به حکمتت، به عدالتت، به اینکه جز خیر نمی خوای برامون، به اینکه حواست هست! به همه مون عطا کن


۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۸:۵۲
️️ نوشته شده توسط زهرا

حدودا یک ماه و نیم پیش بود که گوشیمو گم کردم، نمیدونم توی تاکسی انداختم یا قبلش بجای گذاشتن تو کیف انداختم کف خیابون :/

ازون موقع گوشی قدیمی همسر رو دست گرفته بودم.

هفته پیش که رفته بودیم سپیدان جاتون سبزززززز، گوشی نو همسر هم افتاد توی آب و تاچ ال سی دیش سوخت :(

این شد که ایشونم گوشی قدیمی منو دست گرفت و ...

از بعد از ظهر که اومده هی میگه:

+مهران کیه؟

-مهران؟ کدوم مهران؟

+مهران کیه؟

-مهران مدیری؟

+مهران کیه؟

_مهران غفوریان؟

+مهران کیه؟

_والا من تو عمرم دوتا مهران میشناسم اونم همین دوتان :؟




*حالا این که شوخی بود ولی شما گوشی دوران مجردیتونو دست همسرتون ندین :)

**حالا مهران کیه واقعا؟

***سپیدان یکی از شهرهای استان فارس هست که بسیاار خوش آب و هواست و جاهای دیدنی بسیاری داره از جمله آبشار مارگون

****بدون گوشی کللللی به اوقات فراغتم افزوده شده :))

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۴
️️ نوشته شده توسط زهرا

به نام خدا

بعد از یک سال و نیم سر زدم به وبلاگ...

اینقدر که یادم رفته بود چجوری مطلب بذارم!

و چقدر حسرت خوردم من ازین نبودنم!

دلایل برگشتم دوتا بود: یکی نت! یکی هم تجویز مشاور مبنی بر نوشتن!

آخرین زمانی که می نوشتم هنوز در دوران عقد بودیم و من خسته و آشفته و شاید هم ناامید از هم خونه شدنمون!

اما ازونجایی که لطف خدا پایانی ندارد بلکه همیشگی است ما بعد از سه و سال هفت ماه عروسی کردیم! اینقدر یهویی که باورمون نشد!

بالا و پایینی های دنیا که تمومی نداره ولی تحملشون در کنار صبورترین، خیلی راحت تر هست.

خب ازین حرفا بگذریم،

دلم تنگ شده برا همه دوستان مجازیم و دوست دارم بدونم کدوما هستن و کدوما نه؟

حال دلشون چطوره و سرنوشتشون چی شده؟

اگه از بچه هایی که مارو میخوندن کسایی هستن هنوز ممنون میشم پیام بذارن

منتظر دوستان جدید هم هستیم!

بریم که شروع کنیم به امید خدا،

یه شروع محکم!

یا علی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۷
️️ نوشته شده توسط زهرا
👩‍

همسایه

همسایه طبقه پایینمون تمرین آواز داشت، بجز اونجاهایی که تمرن حنجره میکرد و هاهاها، هاهااهاهااهاهااه میخوند، و اونجایی که خواجه امیری میخوند و نمیشد داد زد دوباره دوباره! باهاش کنار اومده بودم :) هرچند دوسال آخر دبیرستانم بود و من کارشناسیم تموم کردم ولی بنده خدا خواننده نشد!

بعد یروز هفت صبح مامانش اومد دم خونمون که من بیماری اعصاب دارم و ال و بل و یه صداهای وحشتناکی از تو خونتون میاد جیر جیر های بلند و دارم دیونه میشم و این حرفا! که فهمیدیم صدای کشیده شدن صندلی کف آشپزخونه موقع صبحونه خوردن رو میگه :))

همسایه های طبقه پایین شهرستانمونم دوتا برادر و یه خواهر بودن که خودشون گروه کنسرت داشتن و دوتا گیتار میزدن یکی میخوند و ما بهره میبردیم :)) حیف زیاد فرصت نشد ازشون بهره ببریم:دی

اومدیم این یکی خونه، همسایه طبقه پایینمون دوتا پسربچه داره، اولی یه ضبط صوت داره که با صدای وحشتناک بلند آهنگ های گوش خراش میذاره و دومی هم تو کار طبل زدن هست و در بی موقع ترین زمان ها تمرین طبل زنیش رو انجام میده. اول دبستان هست و استادش گفته تا یه سال دیگه استاد میشه :))) حیف چند روز پیش ازینجا رفتن اگرنه وقتی استاد میشد باید از ما و اعصاب و حوصلمون برای رسیدنش به هدف تشکر میکرد!


همسایه های جدید هنووووووووز آوازی از خودشون بیرون ندادن ببینم هنرشون چه جوریاست :)))
۱۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۷
️️ نوشته شده توسط زهرا