ده دوازده ساله ام بود، با دایی کوچیکه که چهارسالی ازم بزرگتر بود تصمیم گرفتیم یه حرکتی بکنیم و یه تنوعی ایجاد کنیم 😀
تنها سوژه دم دستمون سه تا پسر بچه ( پسردایی، پسرخاله و داداشم) شش هفت ساله عشق قدرت و بزن بزن و کاراته و فن و اینجور چیزا بودن، ماهم دیدیم چه لذتی بالاتر از سرکار گذاشتن این سه تا؟!
یه معجون قدرت درست کردیم 💪 و ادعاکردیم دوتا دایی بزرگترها که قهرمان و مربی کاراته هستن ازین معجون میخورن و دایی کوچیکه که دنباله رو اوناست و یجورایی الگوی پسرها هم بود هم الکی ادای خوردن درآورد و پسرها حسابی تحریک شدن ازین معجون بچشن!
منم بعنوان آتیش بیار معرکه هی تاکید میکردم معجون بدمزه اس و فقط اونایی که خیلی قوی باشن میتونن ازش بخورند! 😌
این شد که پسرها برای روکم کنی همدیگه و اثبات کُری خونی هاشونم که شده بود حاضر شدن از معجون بچشن 😉
اینکه معجون چی بود؟ باید بگم شربت فلفل قرمزززز 😁
و اینکه قیافشون چه جوری شد؟؟ نمیتونم بگم چون داداش کوچیکه زد زیر گریه و مامان حسااابی دعوامون کرد 😉
پسردایی هم کل طول حال و پذیرایی رو دویید و خودشو به شیر آب رسوند 😁
یادش بخیر چقدر قایمکی خندیدیم!
حتما همه تو بچگی ازین آتیشا سوزوندن!
منکه یه بچه خیییلی مثبت بودم در کنار خییییلی منفی بودن دایی کوچیکه ازین کارا میکردم! شما چی؟ چیکارا میکردید؟