نهم فروردین عروسی هم اتاقیِ سابق و یکی از صیمیمی ترین دوست هام بود، بهبهان
اتفاقا عروسی دوست امین هم بود، زاهدان😁
خانواده گفتن برو ولی درکماااال تعجب امین گفت نه!
اول شبیه یه شوخی بود اما کم کم جدی شد و من هم سعی کردم درک کنم دیگه مجرد و وِل نیستم و گفتم باشه! (البته چون اولییین باری بود که امین با تصمیمم مخالفت میکرد، ترجیح دادم زیاد اصرار نکنم و خانومانه رفتار کنم مثلا :)) ). هرچی هم بهش اصرار کردم برو عروسی دوستت تا بدین وسیله خودمم برم عروسی قبول نکرد :/
ناگفته نماند هنوووووز حسرتش تو دلم هست 😀چون تنها دوستی بود که ممکن بود عروسیش دعوت شم 😳(تعدد دوست تااین حد!!)
البته جور شد و همون تاریخ مشهد بودیم و خیییلی هم خوش گذشت خداروشکر
قبل از سفر از امین پرسیدم چرا گفتی نه. گفت واقعا اولش شوخی بود و اگه اصرارتو میدونستم مخالفت نمیکردم، اما دلم نمیخواست توی ی راهی که خیر نیست بری (به خاطر سبک عروسی)...
دیدم چقد دیدش ظریفه و حواسش هست!
با شناختی که از خودم دارم مطمئنم میرفتم پشیمون میشدم و عذاب وجدانم قلمبه میزد بیرون (من هم وجدانم رابطه خیلی مستقیمی با اعصابم داره) :/
و اینکه تو دلم بمونه خیلی دردش کمتره...
بدین وسیله از همسر سپاس گذاری میکنیم که حواسش به اون دنیامونم بود :)
به قول حاجی کیخا، اگه همسر میخواید، دعا کنید خدا یدونه ازینا نصیبتون کنه ;)
* مامانم همیشه میگه هیچ وقت از دو چیز تو جمع تعریف نکنید: یکی از اخلاق شوهرتون و دیگری از شب ادراری نداشتن بچتون، چون ضایع میشید بدجوووور.
** اما من مجدد این ریسک رو کردم و حالا میریم که بزنیم به تیپ و تاپ هم :)))))))))))