یه موردی که خیلی دوست دارم این هست که وقتی به انتهای یک دوره از زندگی میرسم برگردم و از بالا بهش نگاه کنم...مثل یه سریال که من هم یکی از بازیگراش بودم از پیش چشمم رد میکنم و کللللی نکته ازش بیرون میاد...چیزهایی که وقتی توی متن اتفاقات باشی نمیفهمی! ☺️
یکی از این مراحل بزرگ در زندگی من خوابگاه بود!
شاید همه بگن دانشگاه اما ازون جایی که من یه دانشجوی سیب زمینی بودم و فقططط درس خوندم تو دانشگاه و کار دیگه ای نداشتم، دانشگاه هم بامن کار دیگه نداشت... 😀
و اما به دلایل بی شماری خوابگاه و زندگی خوابگاهی اینقدر در من تاثیر گذاشت که میتونم اونو نقطه عطفی در زندگیم بدونم. حتی بعداز ازدواج که شرایط برام خیلی سخت شد و چندین بار خودم لعنت کردم چرا اومدم راه دور هم خودش کلی درس خوب و کلی فایده برام داشت!
مثلا من از اول زندگیم تاوقتی که دانشگاه قبول شدم اتاق مستقل داشتم، اما اتاق خوابگاه شش نفره بود... یا اینکه کبریت زدن بلت نبودم...(خب تقصیر گاز های فندک داره...)...از غذا پختن هم فقط نوع ساده ی تخم مرغ هم زده رو بلد بودم!...و...که ترجیح میدم درباره بقیش صحبت نکنم! 😥
این روزها که روزهای پایانی خوابگاه نشینیمون هست، نه فقط من، بلکه هم اتاقی جون ها هم زیاد به گذشته فکر میکنیم...
یه عالمع خاطره و درس کوچیک و بزرگ که شاید بعضی نتایجم رو اینجا قرار دادم! باشد که مورد استفاده همگان قرار گیرد! 😄